ما نيز بايد به راه شهيدان برويم...
ما نيز بايد به راه شهيدان برويم...
ما نيز بايد به راه شهيدان برويم...
گفتگو با طاهره نوروزي (مادر شهيد حسن حيدري)
درآمد
- لطفاً شهيد حسن حيدري را معرفي كنيد.
خيلي به درس علاقه داشت .بعد از اتمام تحصيل ، به برادرش خليل گفت:«من نمي خواهم خدمت بروم.»،ولي پدر مخالف بود و مي گفت :«حتما بايد سربازي بروي.»پنج تا برادرها با هم پول گذاشتند وسربازي حسن را خريدند و بدين شكل بود كه از سربازي معاف شد.بعد از معافيت از سربازي ،به پيشنهاد يكي از فاميل ها وارد هنرستان فني حرفه اي شد و مدرك درجه دو و درجه يك نقشه كشي ساختمان را گرفت.استادش در حال بازنشسته شدن بود و به حسن گفت :«بيا و به جاي من تدريس كن.»حسن اين پيشنهاد را نپذيرفت و گفت:«من حوصله تدريس ندارم.»در همين حين خليل برادرش به او گفت :«صدا و سيما نيرو جذب مي كند.»و بعد براي مصاحبه و... به آنجا رفت و قبول و در صدا و سيما مشغول به كار شد ،ولي آن استاد همچنان دست بردار نبود.او در سه ماهي كه در صدا و سيما مشغول بود ،خيلي از كارش راضي و به آن علاقمند بود،طوري كه بعدها كه از ايران خودرو برايش پيشنهاد آمد ،قبول نكرد. اودر شبكه خبر مشغول به كار و دستيار تصوير شهيد شيرازي شد.انها بيشتر مسابقات فوتبال و ورزشي را پوشش مي دادند.
- از رابطه شهيد با ديگر اعضاي خانواده بفرماييد .
حسن دوستان خوبي داشت و با تمام محله دوست بود. او با دوستانش در ايام خاص به مسجد و حتي سيزده به در مي رفت .خيلي با هم خوش بودند .واقعا دوست خوب نعمتي است كه خداوند به انسان مي دهد و انسان بايد قدر آن را بداند .يك دوست مي تواند موجبات سعادت و يا برعكس موجبات هلاكت فرد را فراهم آورد.اما خدا را شكر كه دوستان حسن ،سعادت و عاقبت به خيري اش را رقم زدند.
- از خاطراتي كه با هم داشتيد ،برايمان نقل كنيد.
رابطه اش با پسر حاج خليل خيلي خوب بود. البته او همه را دوست داشت،اما با ميلاد حاج خليل طور ديگري بود،به طوري كه به ما مي گفت :«شما آخر مي بينيد كه من ميلاد را فوتباليست مي كنم.»
حسن عاشق امام خميني بود.وقتي آقا از دنيا رفتند ، حسن هفت سال بيشتر نداشت .نمي دانم چه شد كه برنامه اي را در خصوص رحلت امام ديد و بعد رو كرد به من و گفت : «مامان!با هم برويم مراسم امام.»من گفتم: «آخر خواهرت را چه كنم؟»گفت:«ندا را بگذار پيش خليل اينها و بيا با هم به مراسم امام برويم».خلاصه مرا كشاند و برد.
ما از سر بلوار اصلي تا حرم امام پياده رفتيم. من دائما به او مي گفتم:«حسن!بيا برگرديم». او هم مي گفت :«مامان!حالا كه تا اينجا آمده ايم بقيه اش را برويم.»در راه دود اتوبوس ها خيلي ما را اذيت كرد، به طوري كه همين طور از چشم هاي حسن اشك مي آمد.من هم مجبور مي شدم با آب به چشمانش بزنم .تا با حسن رفتيم و برگشتيم ،اهالي خانه كمي براي ما نگران شده بودند كه تا آن وقت كجا مانده بوديم.
خيلي به افراد پير و از كار افتاده حساس بود و دوست داشت به آنها كمك كند.در برابر افراد كهنسال از سعه صدر خاصي برخوردار بود. مادربزرگش سكته كرده بود و يادم نيست كه چرا خيلي ناله مي كرد.هيچ كس به جز حسن دور و بر او نمي رفت.او را ناز و با او صحبت مي كردو مي گفت:«ننه جان! هيچي نيست ، آرام باش.»و...بن هايي را كه هر سه ماه يك بار مي گرفت ، به باغبان و خدماتي هاي صدا و سيما مي داد.ما اين مطالب را از همكارانش شنيده بوديم.ديده بود كه پدرم با چه سختي اي زندگي مي گذراند و دوست داشت با اين كارش به ديگران كمك كند.
حسن چهارده ساله بود و ما همسايه اي داشتيم كه پسري به نام جواد داشت .او به حسن پيشنهاد داده بود با هم بروند و كارت هاي تبليغاتي پخش كنند.چند روزي رفته بودند كه يك شب زود برگشت.گفتم:«چرا زود برگشتي؟»گفت:«شب بود و يك كوچه تاريك جلويمان بود .من و جواد ترسيديم واردش بشويم .جواد برگشت و من هم با او به خانه برگشتم.» من گفتم :«مادرجان!ديگر نمي خواهد براي اين كار بروي.خداي نكرده شب گير آدم نانجيبي مي افتي و برايت مشكل درست مي شود.»پول آن چند روز كارش را گرفت و براي خودش پيراهن خريد.
يك بار من جايي بودم .خيلي زرنگ زد و گفت :«مامان!بزن شبكه فلان.»تلويزيون را روشن كردم و ديدم حسن در استاديوم است و دروبين را روي دوشش گذاشته بود .آنجا شلوغ شده بودو انگاربراي اينكه از گرفتن فيلم او جلوگيري كنند ،او را زده بودند .بعد ها فهميديم كه بچه هاي محله را هم براي ديدن مسابقه هاي ورزشي با خود به استاديوم مي برد.
بعد از شهادت عكس را جلوي در خانه زده بوديم .پدر و پسري از مقابل منزل ما رد شده و عكس حسن را ديده و زير گريه زده بودند كه فلاني مرا با خودش به استاديوم مي برد. با همه محله دوست بود و همه او را مي شناختند.بعد كه وارد دانشكده خبر شد ، چند دوست پيدا كرد ،از جمله شهيد ميرزايي و شهيد جواد فراهاني بود كه در سانحه سقوط هواپيما با هم ملكوتي شدند.
- از زمان تولد شهيد برايمان نقل كنيد.
ما در محله بقالي به اسم مش حاج حسن داشتيم.به خودم گفته بودم اگر خدا پسر ديگري هم به من داد ،اسمش را حسن مي گذارم تا حاج حسن صدايش كنم.پاقدم حسن خيلي خوب بود. قبل از به دنيا آمدن حسن ،پدرش يك كارگر ساده و به بنايي مشغول بود.وضع مالي خوبي نداشتيم،مااز وقتي كه حسن به دنيا آمد ، در همين محله ولي عصر كه الان 32 سال است در آن زندگي مي كنيم ،پدرش در سال 61 وارد كميته شد و تا زمان بازنشستگي در آنجا خدمت كرد.البته بعدها كه سازمان ها ادغام شدند ،پدرش در عقيدتي سياسي ناجا بود.ما تك تك بچه هايمان را با سختي و مشقت بزرگ كرديم. چه شب هايي كه خودمان غذا نداشتيم،اما نمي گذاشتيم براي بچه ها سختي پيش بيايد.ما زندگي را به سختي مي گذرانديم و الحمدلله الان از خليل گرفته تا دخترم قدر شناسند.
- ازاعتقادات شهيد براي ما بفرماييد.
عزاداري شب ها از اينجا،يعني شهرك ولي عصر به كرج مي رفت.در آنجا مراسم سينه زني شركت مي كرد و بعد بر مي گشت.
حسن زود عصباني مي شدو از كوره در مي رفت . بالاي منزلمان اتاقي بود و من گفتم :«براي اينكه دستم خالي است ،مي خواهم آن را اجاره بدهم.»حسن روبه روي من نشسته بود و گفت:«شما مي خواهيد چه كار كنيد؟» گفتم:«مي خواهم اين كار را انجام بدهم.»رو كرد به من و گفت:«شما اگر جرئت داريد ، اين كار را بكنيد.»بحثي بين من و حسن در گرفت و او از منزل خارج شد و رفت . بلافاصله زنگ زد و از من كلي معذرت خواهي كرد.اگر چه زود ناراحت مي شد ،اما زود هم به حال آرامش بر مي گشت .گفت : «مادر من!مي خواهيد بالا را چقدر اجازه بدهيد؟همان پول را من به شما مي دهم .ما در خانه خواهر بزرگ داريم ،زن داداش ها رفت وآمد مي كنند. بگذاريد راحت باشيم .اگر فرد غيري بيايد ، ما معذب خواهيم بود.»
- ويژگي هاي فردي شهيد چه بود؟
- از خاطرات مسافرت هايي كه با هم رفتيد برايمان بيان كنيد.
- از نحوه آشنايي و ازدواج شهيد حسن حيدري برايمان بفرماييد.
- از روزهاي آخر زندگي شهيد حسن حيدري نقل كنيد.
- رسالت خانواده شهيد چيست؟
منبع: ماهنامه شاهد یاران، ش 58
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}